این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
کتهماش زهرا را دادهام و سیر و پر خورده است. پوشک سرکار علیه را هم تازه عوض کردهام. حتی آب هم خورده و در آرامشی که هر سال یک بار اتفاق میافتد، نشسته و محتوای کیسه لگوهای چوبی و کشهای رنگی و توپهای ریز و درشت را مخلوط میکند و از این کیسه به آن جعبه نقل و انتقال میدهد. علی یکی از جلدهای مجموعه غیبت پیامبران را گرفته دستش و بلند بلند برای دیوارهای اتاق، داستان حضرت یوسف(ع) را میخواند. تازه سواددار شدهها، به خواندن در سکوت اعتقادی ندارند. هرچه میخواهند بخوانند را باید به گوش همه افراد در شعاع پنجاه متریشان برسانند. من با این کارش مشکلی ندارم. همینکه ماهی یک بار کتابی دستش بگیرد و از دو سال آموزش عمومی در دبستان، استفادهای بکند، برایم غنیمت است. سجاد هم مثل بسیاری از اوقات در حال ساختن و پرداختن و بازی با لگوهای ریز است. آن قدری که این بچه التزام نظری و عملی به لگو بازی دارد، نفر اول کنکور سراسری، برای درس خواندن وقت نمیگذارد.
القصه که ظهر تابستان است و آرامش در خانه برقرار است و مادری که خواب شبش چندبار بریده شده و صبح زود هم با فرورفتن انگشتی کوچک و ظریف در چشمش، از خواب پریده، دنبال کنج دنجی میگردد که در آنجا کِز کند و ده بیست دقیقهای پلکهایش را روی هم بگذارد، بلکه خواب عزیز مهمانش شود و غبار خستگی از تنش بشوید.
علی بلند بلند کتاب غیبت پیامبران را میخواند.
گوشهای را که کمتر در دید باشد، شناسایی میکنم. آهسته و با حرکتی خزنده، بالشی برمیدارم و خیلی نرم، طوری که چشمهای تیزبین نگهبانهای مادر خانه متوجه نشوند، سرم را روی بالش میگذارم. پاهایم را در شکمم جمع میکنم تا هرچه بیشتر مچاله شوم و هرچه کمتر به چشم بیایم. با خودم فکر میکنم کاش لباسی همرنگ فرش به تن کرده بودم تا طبق شیوهنامههای استتار از دشمن فرضی، همرنگ محیط گردم و چند دقیقهای دیرتر پیدایم کنند. چشمهایم دارند سنگین میشوند که ندای علی، در گوشم میپیچد.
- مامان! کتابم تموم شد.
بی آنکه چشمهایم را کامل باز کنم و ژست خوابم را به هم بزنم، با صدایی پچپچگونه به او میگویم:
- باریکلا پسرم. من میخوام چند دقیقه بخوابم. نذار سجاد و زهرا بفهمند. وقتی بیدار شدم کتابت رو برام تعریف کن.
سری تکان میدهد و انگار به اطلاعاتی فوق سری دست یافته باشد، صلابتی به چهرهاش میدهد که یعنی تا پای جان بر سر آرمان میمانم.
دوباره خودم را روی فرش شل میکنم. صدای پایی را در حوالیم احساس میکنم. تغییری در حالتم نمیدهم تا عابر پیاده احتمالی، کشفم نکند.
- مامان! داری میخوابی؟
سجاد است. با صدایی که ظاهرا میخواهد دل من را به رحم آورد سوالش را مطرح میکند.
- یه کوچولو میخوابم، زود بیدار میشم. زهرا رو سرگرم کن، دنبال من نگرده.
در خوف و رجا ترکم میکند. انگار فقط آمده بود استعلام بگیرد که دارم واقعا میخوابم یا مثلا دوربین مخفی است و دارم نقش مادری خواب را بازی میکنم تا واکنش فرزندان را بسنجم!
کماکان با حفظ موقعیت، تلاشم را برای به دام انداختن پرنده گریزپای خواب ادامه میدهم.
- مامان! علی نمیذاره تلویزیون رو روشن کنم.
سجاد با فریاد این را میگوید.
- ساکت باش سجاد! مگه نمیدونی مامان داره میخوابه؟!
علی با دادی بلندتر از سجاد که قابلیت از خواب پراندن همسایه بالایی را هم دارد، متذکر میشود که مامان بختبرگشته دارد میخوابد و همگان باید سکوت را رعایت کنند! به روی خودم نمیآورم و تلاشم را پی میگیرم. نفس گرمی در گوشم میپیچد و زمزمهای میشنوم که:
- مامان! بیدار نشی ها! فقط بگو میشه من یه بستنی دیگه هم بخورم؟!
سجاد است. لابد او در جهان دیگری زندگی میکند که آدمها میتوانند در حال خواب، گفتگوی موثر و منطقی با دیگران داشته باشند! پاسخ کوتاه است:
- بخور!
اگرچه سومین بستنی اش در امروز است، اما چون میدانم تا زمانی که این بستنیها در فریزر هستند، روح ناآرام اطفال خانه از جوش و خروش نخواهد افتاد، فرمان مثبت صادر میکنم تا هرچه زودتر کلک بستنیها کنده شود و دیگر چنین خبط و خطایی توسط مقداد انجام نشود که بیشتر از مصرف یک وعده، بستنی بخرد و در فریزر انبار شود.
به خیال خودم گوشه دنجی را پیدا کردهام که در دیدرس اطفال نگهبان مادر نباشم!
از رو نمیروم و به این دلخوشم که زهرا هنوز با انواع اسباببازیهای سرگردان در کف خانه سرگرم است و سراغی از من نگرفته است.
- داری بستنی میخوری؟
- اوهوم!
- بدون اجازه؟
- از مامان اجازه گرفتم.
صدای علی بلندتر میشود.
- مامان که داره میخوابه. باز رفتی صداش کردی؟ واقعا که نادونی!
- من نادون نیستم، تو نادونی.
- به من میگی نادون؟!
علی مشتی به سینه سجاد میکوبد و گریه سوزناک سجاد بلند میشود. آخرین لحظات مقاومتم است. از صدای گریه سجاد، زهرا میترسد و جیغ و گریه او هم بلند میشود. تسلیم میشوم، عطای خواب را به لقایش میبخشم و از جا بلند میشوم. زهرا را بغل میگیرم و برای دلجویی از سجاد، روانه آشپزخانه میشوم. بچهها زود آرام میگیرند و آرامش نسبی دوباره به کانون خانواده برمیگردد. من دیگر قید خواب را زدهام و البته او هم قید من را زده است و از بام چشمهایم پرکشیده است.
مشغول کارهای خانه میشوم. تا شب، دیگر کسی بستنی نمیخواهد. برادرها دعوا نمیکنند. زهرا جیغ گوشخراش نمیکشد. همه شمشادقدان و خندان لب از کنار هم میگذرند و زندگی در صلح و صفا در جریان است. گویی فقط همان لحظات کوتاهی که من عزم خواب کرده بودم، قرار بود لرزه به برج میلاد بیفتد و سونامی در دریای عمان موج بیندازد و آسمان و زمین به هم دوخته شوند تا مبادا کمری روی زمین صاف کنم و سری سبک نمایم.
با خودم میگویم: «اشکالی ندارد! چه روزها بر این خانه بگذرند که پر از فرصت برای خوابیدن باشم و دلتنگ و منتظر نغمهای که صدایم کند: «مامان »
منبع: فارس