ام البنین مرواریدی که در خواب نوید آمدنش را به پدر داده بودند
حزامبن خالدبن ربیعه، در حال سفر بود که همسرش امّالبنین را به دنیا آورد. او در یکی از شبها خواب دید که بر روی زمین حاصلخیزی نشسته و از دوستان و یاران خود دوری گزیده است و در این حال، مرواریدی در دست دارد که پیوسته آنرا زیرورو میکند و بر زیبایی آن، سخت شیفته است. ناگاه مردی از سوی بادیه، سوار بر اسب، به سوی او آمد. همینکه به او رسید، سلام کرد و آن مرد جواب سلامش را داد. آنگاه مرد سوارکار گفت: این مروارید را که در دست داری، چند میفروشی؟وی پاسخ داد: من قیمت آن را نمیدانم. شما آن را چند میخری؟ آن مرد پاسخ داد: من نیز نمیدانم قیمت آن چند است. امّا میخواهم آنرا به یکی از امیران هدیه کنم. در عوض چیزی را برای تو ضمانت میکنم که گرانبهاتر از درهم و دینار است. حزامبن خالد پرسید: آن چیست که از درهم و دینار گرانبهاتر است؟!
گفت: من ضمانت میکنم که تو نزد او قرب و مقام و جاه و جلال ابدی داشته باشی.
حزام گفت: واقعاً تو مرا به این مقام میرسانی؟
گفت: آری.
پرسید: تو هم در این ماجرا واسطه من میشوی؟!
گفت: آری، من واسطهات میشوم. پس آنرا به من بده. حزام مروارید را به آن مرد داد. همین که از خواب بیدار شد، رؤیای خود را بر دوستانش حکایت کرد و از آنها خواست آنرا تعبیر کنند؛ یکی از آنان گفت: اگر خواب تو، رؤیای صادق باشد، پس خداوند به تو دختری میبخشد که یکی از بزرگان از او خواستگاری میکند و به همین خاطر به خویشاوندی با او مفتخر شده، به شرافت و سیادت نائل خواهی شد.
وقتی از سفر برگشت، متوجه شد که همسرش «ثمامه بنت سهیل» وضع حمل کرده است. خرسند شد و با خود گفت: آن رؤیا، صادقه بود!
از وی پرسیدند: نامش چه بگذاریم؟ گفت: نامش را فاطمه بگذارید.
رویای صادق ام البنین در شب خواستگاری امیرالمومنین
در روز خواستگاری ام البنین در حالی که مادرش موهای او را شانه می کرد خوابی را که شب گذشته دیده بود برای مادر تعریف می کرد و خواستار تعبیر آن بود؛ او گفت: «مادر خواب دیدم که در باغ سرسبز و پردرختی نشسته ام. نهرهای روان و میوه های فراوان در آنجا وجود داشت. ماه و ستارگان میدرخشیدند و من به آن ها چشم دوخته بودم و در باره عظمت آفرینش و مخلوقات خدا فکر میکردم. در مورد آسمان که بدون ستون بالا قرار گرفته است و همچنین روشنی ماه و ستارگان ... در این افکار غرق بودم که ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من قرار گرفت و نوری از آن ساطع میشد که چشمها را خیره میکرد. در حال تعجب و تحیر بودم که سه ستاره نورانی دیگر هم در دامنم دیدم. نور آنها نیز مرا مبهوت کرده بود. هنوز در حیرت و تعجب بودم که هاتفی ندا داد و مرا با اسم خطاب کرد من صدایش را می شنیدم ولی او را نمیدیدم گفت:«فاطمه مژده باد تو را به سیادت و نورانیت. به ماه نورانی و سه ستاره درخشان پدرشان سید و سرور همه انسانهاست بعد از پیامبر گرامی و اینگونه در خبر آمده است. پس از خواب بیدار شدم در حالی که میترسیدم. مادرم! تاویل رؤیای من چیست؟!»
مادر به دخترک فهیمه و عاقله خود گفت:«دخترم رؤیای تو صادقه است ای دخترکم به زودی تو با مرد جلیل القدری که مجد و عظمت فراوانی دارد ازدواج می کنی. مردی که مورد اطاعت امت خود است. از او صاحب 4 فرزند می شوی که اولین آنها مثل ماه چهره اش درخشان است وسه تای دیگر چونان ستارگانند.»
ازدواج حضرت علی (ع) با حضرت ام البنین
ده سال پس از رحلت حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) و حضرت فاطمه (سلام الله علیها)، بنابر وصیت خود حضرت فاطمه وقتی علی (علیه السلام) به فکر گرفتن همسر دیگری بود، عاشورا در برابر دیدگانش آمد.
عقیل یکی از کسانی بود که نظر و گفته اش در علم انساب حجت بود و در مسجد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) برای وی حصیری میگذاشتند که برآن نماز میخواند وقبائل عرب برای شناخت وآگاهی از علم انساب به دورش جمع میشدند. از این رو علی بن ابیطالب (علیه السلام) آنگاه که قصد ازدواج کرد به برادر خویش، عقیل بن ابی طالب که در علم «انساب» معروف بود و ذهن و سینه اش گنجینه ای از اسرار خاندان گوناگون عرب بوده فرمود: «زنی را برای من اختیار کن که از نسل دلیرمردان عرب باشد تا با او ازدواج کنم و او برایم پسری شجاع و سوارکار به دنیا آورد.» عقیل، بانو ام البنین از خاندان بنی کلاب را که در شجاعت بى مانند بود، براى حضرت انتخاب کرد و گفت: «با ام البنین کلابیه ازدواج کن زیرا در عرب شجاعتر از پدران و خاندان وی نیست.» عقیل همچنین از دیگر خصوصیات بارز خاندان بنی کلاب گفت و امام این انتخاب را پسندید و عقیل را به خواستگارى نزد پدر امالبنین فرستاد.
حضرت علی (علیه السلام) پس از اینکه فاطمه کلابیه را تایید کرد وپسندید عقیل برادرش را برای خواستگاری به نزد پدر فاطمه فرستاد. حزام که بسیار میهمان دوست بود پذیرایی کاملی از او کرده و با احترام فراوان به او خیرمقدم گفته و در مقابل وی قربانی کرد. سنت و رسم عرب این بود که تا سه روز از میهمان پذیرایی میکردند و روز سوم حاجت او را میپرسیدند و از علت آمدنش سؤال میکردند. خانواده ام البنین که خارج از مدینه زندگی می کردند نیز چنین رسمی را به جای آوردند و علت ورود وی جویا شدند. عقیل گفت:«به خواستگاری دخترت فاطمه آمده ام، برای پیشوای دین و بزرگ اوصیا و امیر مؤمنان علی بن ابیطالب.»
حزام که هرگز پیش بینی چنین پیشنهادی را نمیکرد، حیرت زده ماند. با کمال صداقت و راستگویی گفت:« بَه بَه چه نسب شریفی و چه خاندان با مجد و عظمتی! اما ای عقیل شایسته امیرالمؤمنین یک زن بادیه نشین با فرهنگ ابتدایی بادیه نشینان نیست. او با یک زن که فرهنگ بالاتری دارد باید ازدواج کند و این دو فرهنگ با هم فرق دارند.»
عقیل پس از شنیدن این سخنان گفت:«امیرالمؤمنین از آنچه تو میگویی خبر دارد و با این اوصاف میل به ازدواج با او دارد. پدر ام البنین که نمیدانست چه بگوید از عقیل مهلت خواست تا از مادر دختر، ثمامه بنت سهیل، و خود دختر سؤال کند و به او گفت: «زنان بیشتر از روحیات و حالات دخترانشان آگاه هستند و مصلحت آنها را بیشتر می دانند.»
وقتی پدر ام البنین به نزد همسر و دخترش برگشت دید همسرش موهای ام البنین را شانه می زند و او از خوابی که شب گذشته دیده بود برای مادر سخن میگوید...
حزام بن خالد وارد اتاق شد و از آنها در مورد پذیرش علی(علیه السلام) سؤال کرد و گفت:« آیا دخترمان را شایسته همسری امیرالمؤمنین(علیه السلام) میدانی؟ بدان که خانه او خانه وحی و نبوت و خانه علم و حکمت و آداب است اگر (دخترت را) اهل و لایق این خانه میدانی که خادمه این خانه باشد قبول کنیم و اگر اهلیت در او نمیبینی پس نه»
همسر او که قلبی مالامال از عشق به امامت داشت گفت: «ای حزام ! به خدا سوگند من او را خوب تربیت کردم و از خدای متعال و قدیر خواستارم که او واقعا سعادتمند شود و صالح باشد برای خدمت به آقا و مولایم امیرالمؤمنین (علیه السلام) پس او را به علی بن ابیطالب، مولایم، تزویج کن.»
عقیل با اجازه از ام البنین عقد بین این دو بزرگوار را اجرا کرد با مهریه ای که سنت رسول اللّه (صلی الله علیه و آله) بود و برای دختران و همسران خود معین کرده بود و آن 500 درهم بود در حالی که پدر او می گفت:«او هدیه ای است از سوی ما به پسرعموی رسول خدا و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ایم.»
تا دختر فاطمه اجازه ندهد وارد خانه نمیشوم!
فاطمه کلابیه سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود. هنگامی که میخواست پا به خانه علی علیه السلام بگذارد گفت:«تا دختر بزرگ فاطمه (س) اجازه نفرمایند وارد خانه نمیشوم. اولین روزی که جناب ام البنین پا به خانه علی علیه السلام گذاشت، حسن و حسین علیهماالسلام مریضو در بستر بیماری بودند. عروس تازه ابوطالب، به محض آنکه وارد خانه شد، خود را به بالین آن دو عزیز عالم وجود و سرور جوانان اهل بهشت رسانید و همچون مادری مهربان به دلجویی و پرستاری آنان پرداخت وهمواره می گفت :«من کنیز فرزندان فاطمه هستم.»
مرا فاطمه صدا نزنید!
فاطمه کلابیه، بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترک با علی علیه السلام ، به امیرالمؤمنین پیشنهاد کرد که به جای «فاطمه»، که اسم قبلی و اصلی وی بوده، او را ام البنین صدا زند تا فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام از ذکر نام اصلی او توسط پدرشان، به یاد مادر خویش، فاطمه زهرا علیهاالسلام نیفتند و در نتیجه، خاطرات گذشته، در ذهن آن ها تداعی نگردد و رنج بی مادری آن ها را آزار ندهد.
فرزندان ام البنین
ثمره زندگی مشترک ام البنین(س) با حضرت علی(ع)، چهار پسر بود که به دلیل داشتن همین پسران، او را ام البنین، یعنی مادر پسران میخواندند. نام فرزندان ایشان به ترتیب عبارتند از: قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، عبداللّه، جعفر و عثمان. فرزندان ام البنین همگی در کربلا به شهادت رسیدند و نسل ایشان از طریق عُبیداللّه فرزند حضرت ابوالفضل علیه السلام ادامه یافت.
عباس به قربان حسین!
وقتی عباس متولد شد، مادرش ام البنین قنداقه عباس را داد دست امیرالمؤمنین،نگاهش به صورت علی علیه السلام بود میخواست ببیند علی خوشحال میشود یا نه، دید امیر المؤمنین خم شد دستهای عباس را بوسید و گریه کرد. عرضه داشت آقا دستهای بچه ام مگر طوری است ؟
فرمود : نه ام البنین، بهترین دستی است که خدا خلق کرده است، من این دستها را به خاطر خدا میبوسم. پرسید: پس آقا چرا گریه میکنی ؟ حضرت قضایای کربلا و شجاعت عباس، جدا شدن دستهای نازنین عباس را برای ام البنین گفتند، تا شنید دستهای عباس در راه حسین از بدن جدا می شود فوراً از جا بلند شد قنداقه عباس را گرفت از دست مولا، هی دور سر حسین گرداند وگفت: عباسم به قربانت شود.
ام البنین و مادری برای دختران داغدار حضرت زهرا
ام البنین (س) روزی متوجه شد که ام کلثوم، دخترک خردسال و یتیم زهرا (س) به گوشهای از خانه خیره مانده و به فکر فرو رفته است. پرسید: دخترم! تو را چه شده است؟ به چه چیز میاندیشی؟ ام کلثوم به او نگریست و آهی کشید و با صدای معصومانهای گفت:«خاله جان! مادرم زهرا در این گوشه از خانه مینشست و موهایم را شانه میزد و مرا میبوسید و برایم با صدای محزون و دل نشین قرآن میخواند و برای خواهرم زینب کلام جدمان پیامبرخدا (ص) را بازگو میکرد و ما را به ایمان و تقوا ره مینمود و در قلب ما روح امید به خیر و نیکی میدمید. خاله جان! چرا مادرم فوت کرد؟! او که پیر نبود!»
در این هنگام، اشک به ام البنین (س) امان نداد و کلمات در گلویش محبوس شد و کوشید با صدای بریدهاش با این دختر یتیم سخن بگوید، اما نتوانست و سرانجام اشکریزان خود را به دامان ام کلثوم انداخت، اما دخترک یتیم دوباره پرسید: «خاله جان! نیازی نیست چیزی بگویی، من همه چیز را میدانم. آنها مادرم را زدند و به پهلوی او، بین در و دیوار فشار آوردند، ما نیز از دیدن آن صحنه ترسیده بودیم و مادرمان فریاد میزد در حالیکه آتش و دود زبانه میکشید: اسماء! فضه! به دادم برسید، اینان جنینم را کشتند!»
ام کلثوم مصیبت و غمنامه مادرش را شرح میداد و ام البنین با شنیدن این وقایع، سخت میگریست.
«آه، خاله جان! نبودی که ببینی چه بر ما گذشت و چه حادثه دلخراشی را پس از ارتحال جدمان تحمل کردیم و چگونه مادر در بستر بیماری افتاد و پس از نود روز دارفانی را وداع گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد. خاله جان! مطمئن باش که او محزون، مظلوم و ناراضی از ستمگران به شهادت رسید.»
ام البنین که فریاد و فغانش بالا گرفته بود، گفت: «دخترم! قلبم پاره پاره میشود از شنیدن این مظلومیتها که بر سر مادرت آمده است. دخترم! باور کن که مادرت فاطمه مظهر جاویدان صبر و تقوی و شجاعت برای زنان و بلکه الگو برای مردان خواهد بود. به یقین خداوند او را انسان کامل و سرور زنان جهان قرار داده است.»
ام کلثوم نیز رو کرد به ام البنین کرده، گفت: «خاله جان! سخنان شما مرا بهیاد کلام مادرم میاندازد؛ وقتی آنجا نشسته بودیم (به گوشهای از حیاط خانه اشاره میکند)، مادرم بارها گفت که نوزاد جدید را محسن خواهیم نامید. امّا او مرد. خاله جان ... منظورم این است که او را قبل از تولد کشتند! (ام کلثوم در این لحظه سخت گریست و هیچ نگفت).»
اما ام البنین را اشک امان نداد و از فرط غم و اندوه، نتوانست چیزی بگوید، بلکه با رنج و ناراحتی به ام کلثوم؛ آن دخترک یتیم نگریست و گریست.گفت: «پدر و مادرم و جان و مالم فدای شما باد! ای خاندان رسول (ص) و ای مطهّر از هر زشتی ... من افتخار میکنم که بر خدمت شما همّت گمارم و برخود میبالم که در طول زندگیام در کنار شما باشم. ای سروران نیک سرشت، مطمئن باشید که من همه وجودم را خالصانه فدای شما عزیزان خواهم کرد.»
وفاداری حضرت ام البنین به امام علی ( ع)
وفاداری ام البنین به همسر بزرگوار خویش به حدی است که پس از شهادت حضرت علی علیه السلام با آنکه جوان بود و مدّتی نسبتاً طولانی (بیش از بیست سال) پس از آن حضرت در قید حیات بود اما به احترام آن حضرت و برای حفظ حرمت ایشان تا پایان عمر ازدواج نکرد. آنگاه که «امامه» یکی از همسران آن حضرت توسط "مغیرة بن نوفل" که یکی از مشاهیر عرب بود خواستگاری شد و با جناب ام البنین در مورد ازدواج مشورت کرد، ایشان در جواب فرمود:« سزاوار نیست پس از علی ، ما در خانه دیگری باشیم و با مرد دیگری پیمان همسری ببندیم.»
این سخن ام البنین نه تنها در اَمامه که در لیلی تمیمیه و اسماء بنت عمیس نیز اثر گذاشت و تا پایان عمر هر چهار همسر علی بن ابیطالب علیه السلام ازدواج مجدد نکردند.
وقتی خبر شهادت حسین علیه السلام به ام البنین رسید
پس از ورود بشیر بن جذلم به مدینه، به عنوان پیک امام سجاد علیه السلام، ام البنین جهت کسب اخبار کاروان و حوادث بر آنها به همراه تنها یادگار عباس، نزد بشیر رفت که در حال انتشار خبر کاروان عاشورا و سرانجام آن بود.
در هنگام آمدنِ این پیرزن به سمت بشیر، جمعیت زیاد زنان و مردان کوفه، با مشاهده او، به احترام از جلویش کنار رفتند، بشیر تا نگاهش به این زن بلندبالا، با قامت رشید افتاد، از اطرافیان خود پرسید:«این زن کیست که مردم مدینه اینقدر به او احترام مى گذارند؟!»
جواب دادند:« ام البنین کلابى ـ همسر على علیه السلام و مادر عباس است.»
بشیر تا ام البنین را شناخت، وى را مخاطب قرار داد و با حالت محزون و گرفته گفت:«ام البنین! خبر دارى عباس و پسرانت را در کربلا شهید کردند؟»
آن بانوى فداکار پس از شنیدن خبر شهادت فرزندان شجاع خود، بدون ذره اى منقلب شدن، همچون کوهى استوار، از بشیر جویاى حال امام حسین علیه السلام گردید و گفت:«جان من و تمام فرزندانم فداى پسر فاطمه سلام الله علیها، از حال امام و مقتدایم چه خبر دارى؟»
ام البنین که حتى پس از شنیدن خبر شهادت تمامى فرزندان خود، به عشق سلامتى امام تا آن لحظه خم به ابرو نیاورده بود، وقتى خبر شهادتِ حسین علیه السلام را به همراه دیگر فرزندان خود شنید، در حالى که زانوان او زیر این بار گرانبها خم شد، رویش را به طرف مردان و زنان مدینه برگرداند و با حالت غمگینانه اى، آنان را خطاب کرد وگفت:«مردم مدینه! پس از شهادت امامم و تمامى پسران رشیدم، از شما مىخواهم از این به بعد مرا ام البنین نخوانید؛ چرا که ام البنین یعنى مادر پسران رشید؛ ولى پس از شهادت فرزندم حسین علیه السلام و دیگر پسران رشیدم، هیچ پسرى براى من باقى نمانده است.»
ام البنین و پاسداری از واقعه عاشورا
از ویژگیهای بسیار مهم ام البنین، توجه به زمان و مسائل مربوط به آن است. وی پس از واقعه عاشورا، از مرثیه خوانی و نوحه سرایی استفاده کرد تا ندای مظلومیت کربلاییان را به گوش نسل های آینده برساند. ایشان هر روز به همراه پسرِ حضرت عباس (علیه السلام)، عبیداللّه که همراه مادرش در کربلا حضور داشت و سند زنده ای برای بیان وقایع عاشورا بود، به بقیع میرفت و نوحه میخواند و شور و غوغایی بپا میکرد . مردم مدینه اطراف او گرد میآمدند و با او هم ناله میشدند. حتی مروان بن حکم حاکم وقت مدینه نیز در میان ایشان بود و گریه میکرد
امام باقر (علیه السلام) میفرماید:«آن حضرت به بقیع میرفت و آن قدر جانسوز مرثیه میخواند که مروان با آن قساوت قلب گریه میکرد.»
مادر چهار شهید
با شهادت چهار فرزند جناب ام البنین در کربلا، این بانوی شکیبا، به افتخار مادر شهیدان بودن نائل آمد و درکنار همسر شهید بودن، افتخاری دیگر بر صفحه افتخاراتش افزوده شد. وی با روحیات فوق تصور در اشعاری فرمود:«ای کسی که فرزند رشیدم عباس را دیدی که همانند پدرش بر دشمنان تاخت، فرزندان علی علیهالسلام همه شیران بیشه شجاعتند. شنیدهام بر سر عباس عمود آهنین زدند، در حالی که دستهایش را قطع کرده بودند؛ اگر دست در بدن پسرم بود، چه کسی میتوانست نزد او آید و با او بجنگد؟»
برترین جمله از نظر حضرت ام البنین؛ سلام به اباعبدالله
حضرت ام البنین پس از رحلت زینب کبری سلام الله علیها دار فانی را وداع گفت. تاریخنگاران سال ارتحال ایشان را متفاوت نگاشتهاند، به طوری که عدهای آن را سال 70 هجری قمری بیان کردهاند و عده دیگری تاریخ وفات آن مادر بزرگوار را سیزدهم جمادی الثانی سال 64 هجری قمری دانستهاند که نظر دوم از شهرت بیشتری برخوردار است .
زندگی سراسر مهر و عاطفه و مبارزه امالبنین رو به پایان بود و آخرین شب زندگی ام البنین بود . فضه خادمه رو به ایشان کرد و از این بانوی ادب خواست در این آخرین لحظات بالاترین جمله را به او بیاموزد. ام البنین لب به تبسم گشود و اندکی بعد آرام زمزمه کرد:"السلام علیک یا ابا عبدالله"...
ناگهان فضه ام البنین را در حال احتضار دید دوید و فرزندان امام علی (ع) و فرزندان حسین بن علی(ع) را صدا کرد.اندکی بعد ندای مادر مادر مدینه را پر کرد. فرزندان و نوادگان فاطمه ، ام البنین را مادر خطاب میکردند و خانم ممانعتی نمیکرد. شاید برای وی دیگر رمقی باقی نمانده بود تا بگوید: «من کنیز فاطمه هستم» حضرت امام زینالعابدین(ع) قطرات اشک بر گونه هایش نشست و...ایشان در قبرستان بقیع و در کنار دوتن از عمه های بزرگوار رسول الله ، صفیه و عاتکه و در نزدیکی مزار امام حسن علیه السلام و فاطمه بنت اسد سلام الله علیها به خاک سپرده شدند.
منبع: شیعه نیوز