• 4152
  • 207 مرتبه
  • 17 تیر 1402

روایت بانوی امدادگر از اولین دیدارش با سردار احمد متوسلیان

روایت بانوی امدادگر از اولین دیدارش با سردار احمد متوسلیان

مهناز احمدی دستجردی، اهل اصفهان است، دانش‌آموز دبیرستانی بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. او و خواهرش و چند نفر از دوستانش متوجه می‌شوند که بسیج خواهران اصفهان، دوره‌های نظامی، عقیدتی و بهداشت برگزار می‌کند، بنابراین برای ثبت‌نام اقدام می‌کنند و در کنار تحصیل در مدرسه، دوره‌های یادشده را فرامی‌گیرند و برای دوره‌های عملی عازم بیمارستان می‌شوند.

 

اولین بیمارستانی که خانم احمدی دوره امدادگری را می‌گذراند، بیمارستان شهید چمران اصفهان است، پس از گذراندن این دوره به صورت رسمی، امدادگر می‌شود و با پایان امتحانات خردادماه و اخذ دیپلم از طریق ستاد مشترک امداد و درمان با برگ مأموریت عازم کردستان شده و در بیمارستان الله اکبر مریوان امدادگری می‌کند. در ادامه روایت‌های خواندنی از بانوی امدادگر دفاع مقدس را می‌خوانید؛

«خیلی کم سن و سال و کم ‌تجربه بودیم، اما انگار یکدفعه جنگ و مسائل آن ما را بزرگ کرد، حتی در نقش نیرو‌های پرستاری که لیسانس گرفته و تخصص داشتند، توانستیم در کنارشان ایفای نقش کنیم و هر کاری که از دستمان برمی‌آمد، به ویژه مواقعی که شهر را بمباران می‌کردند تا عملیات آزادسازی مناطق کردستان، امدادگری می‌کردیم.
در مریوان که بودم با چهره‌های بسیار شاخصی آشنا شدم که وقتی از آن‌ها یاد می‌کنم و صحبتشان می‌شود، بغض سراسر وجودم را می‌گیرد و حرف زدن برایم سخت می‌شود. فردی مانند احمد متوسلیان که اولین بار در بیمارستان الله اکبر مریوان دیدم و با شخصیتش آشنا شدم. باور کنید من که آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشتم، از عظمت و ابهت متوسلیان احساس کوچکی می‌کردم، انگار که در زمین فرو می‌روم.  اکنون خیلی دلم می‌سوزد و غصه می‌خورم که آدم‌هایی مانند احمد متوسلیان با آن همه مسئولیت‌پذیری را در اداره مملکت و پاسداشت ارزش‌های جنگ نداشته باشیم و اکنون کسانی در کسوت مدیریت حضور دارند که کمتر ویژگی‌های رزمندگان آن دوران را دارند و یا فراموش کرده‌اند.
مهناز احمدی***  روایت امدادگر از اولین دیدارش با حاج احمد متوسلیان
حاج احمد متوسلیان - سال ۵۹ بیمارستان الله اکبر مریوان
شهید سردار ممقانی یکی از دلاورمردانی است که در کردستان و پاوه و مریوان حماسه‌های فراوان آفرید. او مسئول بهداری لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود و من در بیمارستان مریوان با او آشنا شدم. یکی از ویژگی‌های این شهید خستگی‌ناپذیری و اخلاصش بود و همه از دست پرکاری و تلاش او خسته می‌شدند و برخی می‌گفتند؛ مگر جنس این‌ها از چیست که خسته نمی‌شوند؛ که پس از مدتی خبر شهادتش را شنیدیم.
همه جای کردستان برایم خاطره است. جنگ‌های نابرابری که در داخل شهر رخ می‌داد و بسیار خانمانسور بود. گاهی در مدرسه در کنار بچه‌ها بودیم و از صدای گلوله متوجه می‌شدیم که جنگ و درگیری آغاز شده و همه بچه‌ها از ترسشان جیغ می‌کشیدند و گاهی تیراندازی‌ها تا صبح ادامه داشت و مجبور می‌شدیم تا صبح در مدرسه بمانیم و وقتی صبح به خیابان می‌رفتیم، زن و بچه و مرد را کف خیابان می‌دیدیم که به شهادت رسیده‌اند. در یکی از جنگ‌ها که در بهمن سال ۶۲ رخ داد، شیفت بعد از ظهر در مدرسه بودیم که جنگ شروع شد و به ما گفتند باید در مدرسه را ببندید و اجازه ندهید کسی از مدرسه خارج شود. چون اگر بچه‌ها بیرون می‌رفتند همه آن‌ها زیر آتش گلوله‌ها کشته می‌شدند. در این شرایط هم نگه داشتن ۲۰۰ دانش‌آموز در مدرسه بسیار سخت بود. آن هم در سرما و بدون غذا. معلمان همه بچه‌ها را در چند کلاس جمع می‌کردند و با دانش‌آموزان حرف می‌زدیم، قصه می‌گفتیم و مشغولشان می‌کردیم و هر آنچه در بوفه مدرسه بود، برای بچه‌ها خوراکی تهیه می‌کردیم. شرایط بسیار سخت بود.
فردای آن روز، در مسیر برگشت از مدرسه شهادت بسیاری را به چشم دیدیم. افشاری راننده کرد آمبولانس که برای رسیدگی به مجروحان آمده بود، خودش شهید شد و از در آمبولانس روی برف و یخ افتاده بود و با وجود اینکه جنازه شهدا را جمع کردند، اما مدت‌ها خون این شهید و شهدای دیگر روی برف‌ها به جا مانده بود. شرایط جوی سقز هم طوری بود که برف زیاد می‌بارید؛ و وقتی آب می‌شد خون شهدا نیز در خیابان‌ها جاری می‌شد و به همین دلیل به بچه‌ها می‌گفتم، بی‌وضو به خیابان‌ها نروید، خون شهدا ریخته است. دیدن این صحنه‌ها بسیار دردناک بود.  
مهناز احمدی***  روایت امدادگر از اولین دیدارش با حاج احمد متوسلیان
مدتی پس از امدادگری در مریوان، به اصفهان برگشتم و در آزمون آموزش و پرورش شرکت کردم و به عنوان معلم پرورشی پذیرفته شدم. اولین سال خدمتم در مناطق اطراف اصفهان بود، اما بیقرار برگشتن به مناطق جنگی بودم؛ از این رو امتحانات خرداد دانش‌آموزان که به اتمام رسید برنامه‌ریزی کردم تا به منطقه جنگی برگردم، اما خانواده‌ام از این موضوع ناراحت و نگران بودند. به ویژه اینکه همزمان من و خواهرم به عنوان امدادگر فعالیت می‌کردیم و طی این مدت برای خانواده‌ام بسیار سخت گذشت. این بار با برگشتن به منطقه کردستان هم می‌توانستم امدادگر باشم و هم معلم.
در سال‌های امدادگری، از سال ۶۱ تا سال ۶۴ در کردستان بودم، مدتی هم در جبهه جنوب و مدتی هم در چایخانه اهواز کار می‌کردم.  چایخانه جایی است که در محله کیانپارس اهواز قرار دارد و قبل از جنگ به صورت یک ورزشگاه بود و پس از جنگ تبدیل به ستاد بازسازی شهید علم الهدی شده بود. مادران، همسران و خواهران شهید، زنان پیر و جوان از استان‌های مختلف اعزام می‌شدند و عمدتاً نیز اصفهانی بودند.  
لباس‌های رزمنده‌ها با کامیون به آنجا منتقل می‌شد. این لباس‌ها در آنجا شسته و بازسازی می‌شدند. گاهی دستان زنان آن‌ها از تکه‌های جمجمه و استخوان‌های شکسته خونی می‌شد، گاهی هنگام شستن لباس‌ها در تشت‌های آب گرم، با تکه‌هایی از بدن رزمندگان مواجه می‌شدند و مادران صبور آنها را غسل می‌دادند و کنار شط دفن می‌کردند و ساعتها کنار اجساد زمزمه می‌کردند و اشک می‌ریختند. این‌ها صحنه‌های بسیار سختی بود. اما مادرانه و خواهرانه و با عشق لباس‌های رزمندگان را به اصطلاح درزی‌دوزی می‌کردند و سپس لباس‌ها اتو و براساس اندازه از ۱۴ سال تا بزرگتر بسته‌بندی می‌شد و به جبهه‌ها منتقل می‌شد. در این میان،  مادر شهید علم الهدی هم گاهی سر می‌زد.
من در بخش بسته بندی لباس‌ها بودم. در واقع چایخانه مانند خط تولید لباس بود و به معنای واقعی، لباس‌ها بازسازی می‌شدند. البته در بخشی از این خط تولید، لباس نو هم دوخته می‌شد. یک نکته جالب در این لباس‌ها یادداشت‌هایی بود که پشت لباس رزمنده‌ها وجود داشت و من و دوستم سعی کردیم تا جایی که فرصت می‌شود این متن‌ها در دفترچه‌ای بنویسیم و من همه آن‌ها را نگهداری کرده‌ام. آن زمان همه جمله‌ها برایم جالب و در اکثر نوشته‌ها عشق به امام حسین و کربلا مشهود بود و خود را مسافر کربلا یا بهشت می‌دانستند. امیدوارم روزی بتوانم این دل نوشته‌ها را منتشر کنم، اما تاکنون مجال نشده است.
البته من در جبهه جنوب نیز مدت کوتاهی امدادگر بودم. یکی از صحنه‌هایی که در خاطرم هست، هوانیروز دزفول می‌خواستند ما را به همراه مجروحان به تهران منتقل کنند. فقط من و همکار خانمی که مجروح بودند در هلیکوپتر خانم بودیم و از طرفی هم وضعیت مجروحان هم طوری نبود که بتوانند بنشینند. هلیکوپتر‌های بزرگی بود که به آن‌ها کبری می‌گفتند، تخت مجروحان را به سقف این هلیکوپتر‌ها می‌بستند و تخت‌ها را روی هم قرار می‌دادند. بعضی از این مجروحان شوخی می‌کردند و می‌گفتند؛ «خانم خیلی بده که ما خوابیدیم و شما نشستید و یا می‌گفتند ببخشید بی‌ادبیه ما پامون رو دراز کردیم». البته ناگفته نماند در کنار اینها، بودند کسانی که از درد ناله می‌کردند، ذکر می‌گفتند و روضه می‌خواندند.  
مهناز احمدی***  روایت امدادگر از اولین دیدارش با حاج احمد متوسلیان
بعد از جنگ من معلم آمادگی دفاعی برای دختران بودم. هیچ وقت برای دانش‌آموزان ابراز نمی‌کردم که من در منطقه جنگی بودم، در کلاس درس وقتی برای بچه‌ها درس می‌دادم برخی از آن‌ها می‌گفتند خانم چرا جوری درس می‌دهید که انگار آنجا بودید؟! چه طور شما این‌ها را می‌دانید و از کجا یاد گرفتید؟ و من در پاسخ به آن‌ها می‌گفتم که ما هم در بسیاری از فیلم‌ها و از طریق تلویزیون دیده‌ام و آموخته‌ام. یعنی هیچ وقت دوست نداشتم خودم را مطرح کنم، زیرا کسانی بودند که در جنگ آدم‌های شایسته و بسیار مؤثر بودند که باید از آن‌ها گفته شود.

اکنون با گذشت این همه سال و دیدن برخی اتفاقات در کشورمان، دلمان شکسته است و نمی‌توانیم این همه جفا، خیانت و نامردی را باور کنیم. آدم‌هایی که من به چشمم دیدم و هر کدام انسانهای پرقدرت و ساخته شده‌ای بودند و می‌توانستند در سازندگی این مملکت نقش داشته باشند، اما ، به قول شهید مهدی رجب بیگی، از دانشجویان خط امام رفتند تا خط امام بماند و ما ماندیم و افسوسها... و کشوری که برای سازندگی آن نیازمند تلاش، روحیه، ایمان و اخلاص همان زمان هستیم و باید کاری کنیم که شرمنده شهدای سرافراز، آن سبز پوشان خونین‌کفن نباشیم.

منبع: ایکنا

فایل های پیوست

Copyright © 2024, All Rights Reserved.